بیمادر
بود در سایهی درختی دیرسال
نیمروز آنجا چو مرغی آتشین
بر فراز صخرهها،گسترده بال
* * *
سایبانی در حصار آفتاب
بر سر سنگین کوه افتاده بود
ظهر و گرما و سکوت و بیکسی
بود در آن کوه و کودک نیز بود
* * *
آسمان چون لختهیی از سرب خام
بر سر سنگین کوه افتاده بود
دور از آنجا،آبشاری نقرهفام
چون ستونی از بلور استاده بود
* * *
مانده بر پا با سکوتی رنجبار
خارها بیجنبشی بر سنگها
موج گرما بود آنچ از چارسو
پیش رفتی همچنان فرسنگها
* * *
از نسیمی هم در آن گم گشتهکوه
رخنه در دیوار خاموشی نبود
گفتی آن دنیای نفرینکرده را
حاکمی غیر از فراموشی نبود
* * *
دیده بر پاهای عریان دوخته
میمکید انگشت خود را آن بچه
بود روشن کاندر آن خاموشجای
فکر میکرد آن پسر اما به چه؟
1-تصویری از چهارسالگی گوینده است که در آن عدد چهار به شش مبدل شده است.
.
.
( دیوان-391)