کنده و نهال
افتاده با جفای درختافکنان ز پای
بس سالها که بود برومند و سرفراز
بر آب سایهافکن و بر ابر چهرهسای
در سایهاش چمیده بسی یار دلنواز
بر شاخهاش لمیده بسی مرغ شبسرای
او رفت و ماند کندهیی آوخ چو لوح گور
زان شاخ زود رفته درین دیر دیرپای
سر بر کشیده از بن آن کنده شاخهها
چون نورسیده دلبرکان مست و دلربای
زان ریشههای پیر عروق جوانشان
آب و غذا گرفت در آن خاک دلگشای
روزی رسد که کنده نماندست و مانده است
بس دار سایهگستر و بس شاخ میوهزای
ای کودکان شما هم با ما چنین کنید
آری چنین کنید و جز این نیست روی و رای
.
.
( دیوان-459/60 )